همه ي زخمي ها رو آوُرده بودن تقريباً ميشه گفت:
بيمارستان پر شده بود از رزهاي قرمز نيمه جان...در نگاه همه ترس موج ميزد...
هر لحظه همه منتظر آوار بودن... منتظر يك انفجار...منتظر يك زخميِ ديگه..
-خانوم احمدي ،خانوم احمدي
يك لحظه به خودم اومدم
-بله ،بله ،چي شده؟
-هواست كجاست ؟ اين همه مجروح زخمي موندن بعد تو اين جا واستادي منو نگاه ميكني؟
-ببخشيد خانوم ناصري الان ميرم ...
لباسم پر بود از رنگ لاله هاي پر پر شده ي جنگ و دستام خسته و بغضم هر لحظه آماده تركيدن بود...
سه شبي ميشد كه حتي يه چُرت هم نَزَده بودم...
تا چشم كار ميكرد زخمي بود و زخمي بودو زخمي...
زخمي هايي كه حتي زخم هاشون هم درمان قطعي نداشت...اما بايد يه كاري براشون ميكرد
-ستاره؟
-بله خانوم
-وسايل بخيه رو بيار؟
-الان خانوم احمدي....بفرمايين.
آستين لباسِشو پاره كن ..يواش و با دقت ، سه تا تركش تو كتفش و يكي هم نزديك قلبشه ...
هواسِت باشه؟ پَنسُ بده به من ؟زود باش تا خون ريزيش شديد تر نشده...
-بله ،چَشم خانوم ...بفرمايين...
آستينشو كه پاره كردم روي دستش پر بود از جاي زخم بخيه هايي كه قبلا جاي تركش بوده
بهش گفتم آخه پسر خوب ببين چند تا فلز داغ خورده تو بَدَنِت
ببين چند بار رفتي و باز بد تر از دفعه ي قبل برگشتي همين جا
با صداي زخمي و نالونش ويه مزاح خاصي گفت:
خيالت جمع ما ضد ضربه ايم خواهر...
با لبخنده جالب و تعجب آوري گفتم :
اونكه آره اما يه هو ديدي رفتي و دوباره بد جور تر از قبل برگشتي ها
سرشو برگردوند سمت پنجره و با يه بغض نيمه كاره گفت :
نه اين دفعه راه برگشتي نيست به قول دكتر شريعتي وقتي راه برگشتي وجود نداره فقط بايد جلو رفت ...منم بايد برم جلو چون پشت سرم همه ي پل ها خراب شده
آ آ آ آ آ آ ي ي ي ي ي ي چيكار ميكني خواهر
تركشو آوردم بالا و گفتم:
بيا نگاه كن اين خوشكله كنار قلبت بوده .حالا بازم ميخواي بري
با آرامش و يه راحتيه خيالي گفت :
زود تر كار ما رو رديف كن رفع زحمت كنيم و بريم كه عراقي ها منتظرن
منم گفتم :اِاِاِاِ هنوز هيچي نشده رفتي طرفه عراقيا ، در موردشون مثل پسر خاله هات حرف ميزني ها يادم باشه گذارش كنم....
گفت : نه نه نه بابا اشتباه نكن خواهر گفتن تا من نَرَم جنگ تموم نميشه
با نگاه مظلومي بهم خيره شد و گفت:
تو رو به خدا بيا خواهري كن بزار مارو نبرن عقب
يه پسر بچه كه تازه اول نوجوونيشه حدوداً 13 يا 14 ساله بود
دلم داشت تيكه تيكه ميشد كه جنگ به اين پسر بچه ها هم رحم نميكنه
گفتم خوب ديگه تموم شد استراحت كن تا بگم منتقلت كنن عقب...
گفت تو رو خدا...تو رو جون عزيزت...
گفتم اي بابا نه نميشه روي زخم پانسمانشو كشيدم و گفتم بايد بري عقب برو برگرد پيش خانوادت اين جا آدم زياده كه خيلي بهتر از تو مي جنگَن ...جاي تو اون پشته
گوشه ي مانتومو گرفت ، كشيد و گفت خدا رو خوش مياد ما بريم عقب تو خونمون
پا بندازيم رو پا بعد يه عده ديگه برن جلو ي توپ و تفنگ دشمن تلف بشن آره؟؟؟
اگه درسته باشه من برميگردم...
بعد گوشه مانتومو رها كرد و دوباره گفت اگه درسته، باشه...
برگشتم و با حس مهربوني دستشو گرفتم و گفتم:
نه درست نيست اما تو برو عقب خوب شدي يا نه اصلا حالت بهتر شد
بعدش بيا برو حساب اين عراقيارو يه سره كن .باشه؟؟؟؟؟؟
طوري بهم خيره شد كه انگار دنيا به آخر رسيده بعدش با صدايي بغض آلود گفت:
نگران نباش آبجي حالا حالا ها عزرائيل سراغ ما نمياد
نيش خند زندم و گفتم :
من نگران عزرائيلم كه اگه اومد فرار نكنه
خنديد و با تعجب گفت چرا؟ ؟ ؟
گفتم :آخه اون عزرائيل بد بخت هم دل داره
همين جوريش ميترسه بياد سراغت واي به حال اينكه بخواي دوباره بري جلو....
چند لحظه مكس كردم و دوباره گفتم:
برو اما يكم هم به فكر ماردت باش
گفت: ماردم زير آوار با خدا رفت تو آسمون حالا منتظر منه
دستشو يه لحظه ول كردم خيلي گيج بودم گفتم:
گفتم بايد قول بدي اگه رفتي برگردي ها
گفت نه نه من اهل قول دادن نيستم
من كه ديديم حريفش نميشم گفتم فقط يه شرط داره كه بذارم بِري ؟؟؟؟؟؟
سرشو آورد بالا و گفت :هرچي باشه؟؟؟
-برو وقتي رسيدي اون جلو ....رسيدي خط مقدم جنگ ....يك كاري كني كه عراقي ها از اومدنشون پشيمون بشن...
-باشه آبجي اصلا ما به خاطر همين ميخوام برم كه زود تر مهمونا رو بيرون كنم
-مهمون؟
گفت :مهموني كه نمك بخوره و نمك دون بشكنه ديگه مهمون نيست .هست؟
واي از دست تو .....بايد واستي تا سُرُمِت تموم شه..فهميدي......
رفتم براش يه مسكن بيارم تا يكم استراحت كنه و فكر جلو رفتن از سرش بيفته .
اخه دلم نميومد يه غنچه كه هنوز گل هم نداده پر پر بشه
برگشتم تا بهش آرامبخش تزريق كنم:
خوب ديگه فعلا بايد يكم .....اما اما نبود ..رفته بود و جاش يه گلبرگ ياس روي تخت گذاشته بود.....
ديگه حالم دست خودم نبود هم ناراحت بودم هم خوشحال
ناراحت از اينكه به جاي نشستن پشت ميزو نوشتن تكليف هاش بايد تفنگ دست بگيره و بره تا بجنگه ...اونم چي ؟ با يه دسته حيوون كه بويي از انسانيت نبردن
و
خوشحال بودم براي عشقي كه به مردم و وطنش داره
از اون روز به بعد گل ها ، غنچه ها و حتي شكوفه هايي رو ديدم كه حاضر بودن پر پر بشن اما به ملت و مردمشون آسيبي نرسه ......
يا علي مدد
هركي از داستاني كه من از خودم نوشتم اما در حقيقت واقعيت هم داره لذت برد نظر يادش نره
:: بازدید از این مطلب : 779
|
امتیاز مطلب : 163
|
تعداد امتیازدهندگان : 55
|
مجموع امتیاز : 55